مهمان خوش قول
خاطره ای ازشهید مهدی باکری
زمستان سال 63 بود.برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمره بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید،گوشی تلفن را برداشتم،بفرمایین.
سلام و احوال پرسی که کرد شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم خوش آمدید چه عجب از این طرف ها...
گفت امروز از منطقه آمده ام،گفتم یک احوال پرسی بکنم.
خوشحال شدم وقبل از هرچیزی برای شام دعوتش کردم.او هم قبول کرد و قول داد برای شام بیاید پیش ما.خوشحالی ام دوبرابر شده بود.دست به کار شدم تا شام خوبی درست کنم..
جهت مطالعه ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید...
ساعت 9 شب شده بود و هنوز مهمان ها نیامده بودند.کم کم دل نگران می شدم که زنگ تلفن به صدا در آمد،گوشی را برداشتم آقا سید خودمان بود.پرسیدم از آقا مهدی و دوستش چه خبر؟ خیلی دیر کرده اند،شام خیلی وقته حاضره.
آقا سید زد توی ذوقم و گفت فکر نمی کنم آقا مهدی بتونه شام بیاد آنجا،اما برای استراحت میاد.
نارحت شدم و گفتم اگر قرار بود نیادپس چرا قول داد؟
آقا سید گفت:خوب با مسئولین شهر جلسه داشت، شاید این ساعت شام را هم یک جایی خورده.
ناراحتی ام چند برابر شد. پیش خودم از آقا مهدی رنجیده خاطر شدم.ساعت 10 شب را نشان می داد،زنگ منزل به صدا در آمد در را باز کردم و چهره نورانی آقا مهدی را دیدم.از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.بدون هیچ صحبتی رفتم سر اصل مطب آقا مهدی چرا شام نیامدین منزل ما،چرا بد قولی کردین؟به خاطر شام برای شما کوفته تبریزی حاضر کرده بودم
آقا مهدی گفت:کی گفته ما شام خوردیم؟زود شام را آماده کن
باخوشحالی شام را آماده کردم و سفره را چیدم.به آقا سید گفتم ماجرای تلفن شما چی بود؟شما که گفتین آقا مهدی و دوستش شام خورده اند
گفت آقا مهدی با مسولین در استانداری و امام جمعه و چند جای
دیگر هم جلسه داشت،خوب من فکر کردم در برابر اصرار آن ها تسلیم می شه.اما آقا مهدی
هیچ جا زیر بار نرفت و برحسب قولی که به شما داده بود،
آمد منزل شما تا شام بخورد.
گفتم آقا مهدی.اجر و ثواب چند سال جنگ و جهادت یک طرف؛اجر و ثواب خوش قولی ات هم یک طرف
آن سفر آخرین باری بود که آقا مهدی به منزل ما آمد.