شهردار
شهید مهدی باکری
هر سه به تنگ آمده بودند.فشار خرج خانه و اجازه نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برایم به جای نگذاشته بود.به هر دری می زدم کاری پیدا نمی کردند.تا این که تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند.با امید واری به شهرداری رفتند وبا آقای شهردار صحبت کردند ما را استخدام کنید ضرر نمی بینید.به خدا اگر از کارمون راضی نبودید،خب می توانید ما را بیرون کنید.
شهردار چه می توانست بکند.از یک طرف دلش می سوخت از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند.حس کرد در بد مخمصه ای گیر کرده است.گفت:بسیار خب ،شما را استخدام می کنم.