کفش نو
شهید علی چیت سازیان
نوروز رسید و باباش یک جفت کفش نو برایش خرید.روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید.تا خانواده شال و کلاه کنند،علی غیبش زد.دم در نیم ساعتی معطلش بودیم تا رسید.
همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه می کردیم.یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تراز نیم ساعت قبل بود به او گفتم:پس کو کفشات
گفت :بچه سرایدار مدرسه کفش نو نداشت،زمستان را بادمپایی می گذراند.منم کفشمو....
اون روز علی دوازده سالش بود.