شوق عجیب
شهید مرتضی نور صالحی
ازباربری فارس می آمدیم.قدری لوازم برای جبهه تهیه کرده بودیم که باید می فرستادیم.موقع برگشتن مرتضی گفت:بیا بنشینیم لب جوی.
نشستیم مرتضی یک دفعه گفت:می خواهم خواهشی بکنم.من می دانم این دفعه که بروم،دیگر برنمی گردم.
گفتم حرفت را بزن.
گفت:نمی خواهم این کار را بگذارم مثل یک وصییت،بعد شهادت.دلم می خواهد الان من و شما کاری انجام دهیم
پرسیدم چه کاری؟