در راه مدرسه
شهید محمد جواد آخوندی
مدرسه ای که من و جواد در آن درس می خواندیم،دوازده؛سیزده ،کیلومتر از روستای ما فاصله داشت هر روز کتاب ها و نها ر ناچیزمان را برمی داشتیم و این راه طولانی را پیاده طی می کردیم.من که از او کوچک تر بودم،خیلی زود خسته می شدم. او که متوجه ضعف من می شد،کولم می کرد و به راهش ادامه می داد.وقتی استراحت می کردم،دوباره پیاده ام می کرد و می گفت:حالا خودت بیا
وقتی از مدرسه بر می گشتیم،دیگر شب شده بود با این حال جواد خسگی را فراموش می کرد و می گفت:بیا کمی هیزم جمع کنیم و به خانه ببریم.این طوری به مادر و بابا هم کمک کرده ایم.