
سوغاتی
شهید حاج محد جعفر نصر اصفهانی
پدرم مثل همیشه، هر وقت خدا توفیق زیارت خانه اش را نصیب او
می کرد،به مکه مشرف می شد.یکی از همان دفعاتی که از زیارت خانه ی خدا
برمیگشت،مصادف باسال های جوانی برادرم جعفر بود.پدر که ازحج برگشت،جعفر اصرار داشت
هر چه زود تردرساک ها بازشود تا سوغاتی ها را ببیند.همان طور که درساک ها یکی پس
از دیگری باز می شد،چشمش به پارچه ای افتاد که درون یکی از همان ساک
هابود،ناخداگاه متوجه او شدم.جعفر همان طور به پارچه خیره شده بود.به او گفتم:جعفر
چه طوره؟
گفت:خواهر این پارچه برای چی خوبه؟
گفتم:از این پارچه می توان کت قشنگی دوخت.من خودم قصد داریم
یکی برای خودم بدوزم.
اوکه ظاهرا خیلی از آن پارچه و رنگش خوشش آمده بود،گفت:پس
زحمت بکش و یکی هم برای من سفارش بده.
طولی نکشید که پارچه را به خیاطی بردم وازخیاط خواستم کتی
برایش بدوزد.کت بسیار زیبا و شیکی شده بود که برازنده ی قامت او بود و خیلی به او
می آمد.مدتی از آن جریان می گذشت،اما من دیگر آن کت را برتن او ندیدم.تعجب کردم پس
کت به آن زیبایی چه شده؟دیگر طاقتم تمام شده بود.ناچار از او پرسیدم:جعفر آقا پس
کت کو؟چه کارش کردی؟
بامتانت و شرم و حیای همیشگی اش جواب داد:اگر برایت بگویم
ناراحت نمی شوی؟
گفتم این چه حرفی است که می زنی؟نه که ناراحت نمی شوم چون
آن کت برای خودت بود و می توانستی هر کاری بکنی.
پس از آن مطمئن شد که ناراحت نخواهم شد،چین ادامه داد:یادت
هست که چند وقت پیش به اتفاق چند تا از دوستان به عروسی یکی از بچه ها رفتیم؟موقعی
که لباس داماد را عوض می کردند،دیدم که کتی که او پوشیده،برایش خیلی گشاد است و
شکل ناموزونی دارد.به فکرم رسید که کت خودم را به عنوان هدیه به تن او بپوشانم.بعد
از آن دوستم خیلی خوشحال شدو از آن کت خیلی خوشش آمده بود.اما همش نگران بودم که
تو ازدستم ناراحت شوی.آخر زحمت تهیه آن کت را تو برایم کشیده بودی.
به او گفتم:برادر من چرا باید از کار خیر ناراحت
شوم.درثانی،آن کت متعلق به تو بود و تو می توانستی هر کاری با آن بکنی.