پایگاه بسیج و کانون مسجد قبا

پایگاه بسیج و کانون مسجد قبا

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هدیه

شهید فاطمه جعفریان

اصلا وابستگی به مال دنیا نداشتند.فاطمه خانم حتی انگشتر و لباس عروسی اش راجهت کمک به فقرا هدیه کرده بود.وصیت کرده بود تمام وسایلش را به دختران ومردم محتاج بدهیم.


آقای بختیاری

سوغاتی

شهید حاج محد جعفر نصر اصفهانی

پدرم مثل همیشه، هر وقت خدا توفیق زیارت خانه اش را نصیب او می کرد،به مکه مشرف می شد.یکی از همان دفعاتی که از زیارت خانه ی خدا برمیگشت،مصادف باسال های جوانی برادرم جعفر بود.پدر که ازحج برگشت،جعفر اصرار داشت هر چه زود تردرساک ها بازشود تا سوغاتی ها را ببیند.همان طور که درساک ها یکی پس از دیگری باز می شد،چشمش به پارچه ای افتاد که درون یکی از همان ساک هابود،ناخداگاه متوجه او شدم.جعفر همان طور به پارچه خیره شده بود.به او گفتم:جعفر چه طوره؟

گفت:خواهر این پارچه برای چی خوبه؟

گفتم:از این پارچه می توان کت قشنگی دوخت.من خودم قصد داریم یکی برای خودم بدوزم.

اوکه ظاهرا خیلی از آن پارچه و رنگش خوشش آمده بود،گفت:پس زحمت بکش و یکی هم برای من سفارش بده.

طولی نکشید که پارچه را به خیاطی بردم وازخیاط خواستم کتی برایش بدوزد.کت بسیار زیبا و شیکی شده بود که برازنده ی قامت او بود و خیلی به او می آمد.مدتی از آن جریان می گذشت،اما من دیگر آن کت را برتن او ندیدم.تعجب کردم پس کت به آن زیبایی چه شده؟دیگر طاقتم تمام شده بود.ناچار از او پرسیدم:جعفر آقا پس کت کو؟چه کارش کردی؟

بامتانت و شرم و حیای همیشگی اش جواب داد:اگر برایت بگویم ناراحت نمی شوی؟

گفتم این چه حرفی است که می زنی؟نه که ناراحت نمی شوم چون آن کت برای خودت بود و می توانستی هر کاری بکنی.

پس از آن مطمئن شد که ناراحت نخواهم شد،چین ادامه داد:یادت هست که چند وقت پیش به اتفاق چند تا از دوستان به عروسی یکی از بچه ها رفتیم؟موقعی که لباس داماد را عوض می کردند،دیدم که کتی که او پوشیده،برایش خیلی گشاد است و شکل ناموزونی دارد.به فکرم رسید که کت خودم را به عنوان هدیه به تن او بپوشانم.بعد از آن دوستم خیلی خوشحال شدو از آن کت خیلی خوشش آمده بود.اما همش نگران بودم که تو ازدستم ناراحت شوی.آخر زحمت تهیه آن کت را تو برایم کشیده بودی.

به او گفتم:برادر من چرا باید از کار خیر ناراحت شوم.درثانی،آن کت متعلق به تو بود و تو می توانستی هر کاری با آن بکنی.


آقای بختیاری

پول تو جیبی

شهید طاهره هاشمی

در سن وسالی بود که همه ی نوجوان ها،خوب می خوردند وخوب می پوشند و خوب می گردند. با این ما برادر ها وپدرمان،پول توجیبی خوبی به اومیدادیم،کمتر می دیدیم که چیزی برای خود بخرد.همیشه مرتب و آراسته می گشت، اما دنبال خرید نبودتاجایی که خواهر ها به او اعتراض می کردند:چرا چیزی برای خودت نمی خری؟

طاهره جواب میداد:پس این ها که دارم چیه؟

می گفتند آخر پول هایت راچه کار می کنی دختر؟ و طاهره می خندید و ازجواب طفره می رفت.

بعد ها فهمیدیم پول هایش را خرج دوستان و هم کلاسی هایی می کند که اوضاع زندگی شان چندان رو به راه نبود. برایشان لوازم التحریر می خرید.کیف و کفش و حتی خوراکی زنگ تفریح. گاهی وقت ها حتی به خانواده هایشان هم کمک می کرد.

این ها رادیر فهمیدیم.وقتی در برگزاری مراسم شهادتش، دوست هایش دسته دسته می آمدند و باجان ودل،کمکمان می کردند و می گفتند:هرچقدر کمک کنیم،عوض خوبی های طاهره نمی شود.


آقای بختیاری

دل تو دل مادر نبود

شهید کریم خجسته اهری

مدت زیادی مرخصی نیامده بود.مادرحسابی دلتنگ و شاکی بودودائم، نامه پشت نامه که مرخصی بگیر وبیا.بالاخره  راضی شدی که بیایی. روزآمدنت،مادر از خوشحالی روی زمین بند نبود،اسفند دود می کردو صلوات می فرستاد.نشسته بود درکوچه،منتظر. اماخبری نشد. ازساعت آمدنت هم چند ساعتی گذشت،اما نیامدی دل تو دل مادرنبود،اسفند تمام شده بود.درکوچه بازبود ونگاه مادر به راه.

کسی بالباس خاکی ردشد،مادر صدایش کرد وتورا سراغ گرفت.رزمنده خندید وگفت:سالم است مادر.باهم بودیم اما از اتوبوس پیاده شدیم،خانمی رادید که برسر می زند وگریه می کند دخترش دستش را درچرخ گوشت کرده بود.

رزمنده گفت:کریم آن ها را برد بیمارستان تا بیاید شب شد.


آقای بختیاری

وقتی همه خواب بودند

شهید محمود خادمی

ساعت یازده شب بود که یکی از بچه های سپاه دچار بیماری سخت شد.لازم بود که فورا به بیمارستان منتقل شود.شهر هم توسط ضد انقلاب نا امن بود.ناگهان مشاهده کردیم شهید محمود خادمی ماشین را روشن کرد و به سرعت از مقر سپاه عازم بیمارستان شد.لحظاتی بعد او از سه طرف مورد تهاجم ضد انقلاب قرار گرفت و پس ای اینکه تا آخرین گلوله مقاومت کرد،به شهادت رسید.

فردای آن روز پس از تشیع با شکوه محمود به سپاه باز می گشتیم که با تعداد زیادی زن و بچه مواجه شدیم که مظلومانه نشسته بودند و اشک می ریختند و برای محمود نوحه خوانی می کردند.از یکی ازآن ها پرسیدم:جریان چیست؟

پاسخ داد:محمود شب ها که هه خواب بودند،به شهر می رفت و به خانه مستندان و یتیممان سرکشی می کرد و به آن ها کمک و رسیدگی می نمود.اوحتی برای بچه ها اسباب بازی نیز می برد.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۷
آقای بختیاری

درس زندگی

شهید علی غفوری

درسال 1359 وقتی که از دیدگاه به طرف مرکز شهر سنندج به حرکت در آمدیم،تا رسیدن به خیابان ادب در چند نقطه با دشمن درگیر شدیم. با زحمات فراوان به سه راه ادب رسیدیم.محوطه های فعلی دانشگاه آزاد اسلامی و استادیوم احمد پناه زمین بایر بود.دشمن در جوانب مختلف آن اقدام به ایچاد سنگر های حکمی کرده بودند که از طریق کانال به هم ارتباط داشتند.

درگیری بسیار شدیدی بود. تعداد نیرو های ما خیلی کم بود،اما عده ی دشمن بسیار زیاد.درخیابان ادب متوجه شدیم که یک خانم حدودا 60 ساله مجروح شده و به شدت نیازمند کمک است.در وضعیت نابه سامانی گیر کرده بودیم.دشمن حجم سنگینی از آتش را متوجه نیرو های ما کرده بود و حرکت ما هم بسیار کند بود.

علی وقتی متوجه شد که خانم مجروح،طلب کمک می کند،گفت من برای کمک به ایشان می روم.گفتم:مگر وضعیت را نمی بینی؟اگر از این جا تکان بخوری کشته می شوی

گفت:مگر ما برای نجات مردم نیامده ایم؟

مگر این خانم مجروح جز این مردم نیست؟من باید ایشان را نجات دهم

علی در زیر آتش سنگین دشمن،خودش را به مجروح رساند وقصد داشت ایشان رابه نقطه ی امنی انتقال دهد که توسط دشمن محاصره شد و به اسارت آنان در آمد.علی غفوری دانشجو بود و اطلاعات بسار خوبی در مسائل دینی داشت. در همان لحظه ی اول اسارت شروع به نصیحت گروهک ها کرد و باصدایی رسا آیات قرآن را می خواند، آن ها به جای بحث منطقی با علی او را زیر ضربات سنگین قنداق اسلحه های خود قرار دادند.

هنوز هم فریاد های الله اکبر علی در گوشم طنین انداز است.سنگر گروهک ها با سنگر ما فاصله ای بیش از چند متر نداشت.آن ها در سه را ه ادب علی را به تیر برق بستند،بر روی او آتش ریختند و او را زنده زنده آتش زدند.او در میان شعله های آتش فریاد الله اکبر ولا اله الا الله سر می داد و تا لحظه ای که جان به جان آفرین تسلیم کرد،لبانش از ذکر و تهلیل باز نایستادند.

خانمی هم که علی برای نجات او این خطر را پذیرفته بود،پس از دیدن صحنه ی دلخراش شهادت علی،خود کشی کرده بود.

آری ،شهیدان ما این گونه مردند تا درس زندگی را به همه بیاموزند


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۴
آقای بختیاری

علی وار

شهید حسن غفار خانی

عملیات مسلم ابن عقیل بود وفرشته ها چشم انتظار بودند تا تورا خندان به آسمان ببرند.عملیات که شروع شد تیری که قلبت را شکافت به این انتظارپایان داد و تو پر لبخند رفتی.اما پیکرت 17 روز مهمان ارتفاعات سومار بود.بعد از شهادتت یک روز خانواده ای به منزل ما آمدند که همگی گریه می کردند.ما حیران مانده بودیم که جریان از چه قرار است.بعد از مدتی مادر خانواده می گفت:فرزندان من یتیم هستند و کسی را ندارند که به آن ها کمک کنند.حسن شما هر شب به منزل ما می آمد و با کودکانم بازی می کرد ودست نوازش بر سر آن ها می کشید.به آن ها پول می داد.محبت می کرد و بعد هم میرفت.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
آقای بختیاری

یتیم نوازی

شهید سید حسن الفتی نیا

یتمی نوازی از خصوصیات بارز اخلاقی ات بود.همسایه ها و خانواده ی شهدا را خیلی دوست داشتی و به کارهای آنان رسیدگی می کردی.ازاداره پول می گرفتی و جمع می کردی و برای خانو اده های یتیمان لباس می خریدی.دراکثر عملیات هاشرکت داشتی اما هنوز از دست یابی به شهادت محروم مانده بودی ولی ناامید نشده بودی.روز های آخر جنگ وقتی اسلام آباد در محاصره بود،خودت را به آخرین فرشته ها رساندی و نماندی تا بعد از جنگ حسرت روز های ازدست رفته را بخوری.برسر مزارت همسر شهیدی گریه می کرد میگفت: شهید حسن الفتی نیا کوپن های ما را می گرفت و برایمان خرید می کرد.فقط بچه های شما بی پدر نشدند،بلکه یتیم های ما هم بی پدرشدند.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۶:۵۹
آقای بختیاری

پای درد دل

شهید محمد جعفر نصر اصفهانی

شهید نصر،یک سال قبل از بستری شدن در بیمارستان، با این که نیاز بیشتری به استراحت و مراقبت داشت،با این حال هر روزه برای رفتن به محل خدمت،مسیر لویزان پرندک را که حدودا 70کیلومتر می شد،با سرویس طی می کرد. در بین راه،هر سربازی را که می دید،سوار می کرد.با آن ها هم صحبت می شد و به درد و دل آن ها گوش می داد وچنان چه می فهمید که نیاز به کمک مالی دارند، در حد توان به آن ها کمک می کرد.حتی به یاد دارم که در ایام عید74،ایشان مبلغ قابل ملاحظه ای را بین چند نفر از برادران نیازمند تقسیم کرد.

آقای بختیاری

قرض

شهید محمد جعفر نصر اصفهانی

یکی از دوستان ما در حال ساخت مسکن بود.با توجه به شرایط سخت اقصادی که بر زندگی اش حاکم بود،خانواده اش در منزل نیمه ساز زندگی می کردند و همزمان کار بنایی در آن خانه انجام می شد.ایام عید نوروز که جعفر آقا برای دید و بازدید عید به منزل ایشان رفت، وقتی متوجه شد که به علت نداشتن سرمایه قادر به خرید مصالح ساختمانی نیست،ناراحت شد و روز بعد با مبلغ قابل توجهی به منزل وی مراجعه کرد.ضمن تحویل وجه گفت:هر وقت وضع مالی تو بهتر شد،می توانی به من برگردانی.

آن دوست می گفت :من توانستم با آن وجه،عملیات ساختمان را ادامه دهم و از آن وضع نجات یابم.


آقای بختیاری